داستان اینترنتی

وبلاگ داستان مجازی

داستان اینترنتی

وبلاگ داستان مجازی

داستان اینترنتی

هر شخصی داستانی دارد ولی گاه به جبر روزگار و شاید مردمان ناسازگار حوادث عجیبی در زندگی افراد رخ میدهد ، اکثر اوقات نیز زود فراموش میشوند اما ما داستان های شما را به واژه تبدیل کرده و واژگان را به صف میکشیم تا روایت کنیم هرآنچه بر شما گذشت . تاریخ نیز با گذشت زمان حق را از ناحق و صحیح را از غلط تمیز خواهد داد و بهترین قاضی خواهد شد در این میان . نوشتن از ما ، روایت زندگی از شما

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

بازگشت به بهشت

  


 برف  می‌بارد  و  باز نیز  خواهد بارید .    زمین جای خوبی برای ادامه زندگانی  نیست ‌   فکری باید  کرد.     روز  موعود  رسیده ، دو چهار سیب سرخ و چهار سیب سبز  و چند سیب گلاب  و چند تا هم زرد  را درون پاکتی گذاشته و به محل مورد نظرم میروم .  مخفیانه  و  با دقت رفتار میکنم .  زیرا نمی‌خواهم  عمری  اسمم در کتاب های  دینی و یا تاریخ  ثبت شود .....    بروی ادامه مطلب کلیک نمایید.....

 

.  . کار نیک کردن از پر کردن است .  من این خدمت را برای خلق انجام میدهم .  و  توقع شهرت و ثروت ندارم .  کی فکرش را می‌کرد که عملیات بزرگی مثل این ،  چنین راحت و کم هزینه باشد .    تمام مراحل این نقشه  ، یک به یک  حساب شده و با دقت   تنظیم شده ‌  .   من  روی نیمکت چوبی    منتظر نشسته ام یک فرد گدا  لنگ لنگان  می آید و زیر لب  چند فحش می‌دهد و می‌رود ‌  .  چند قدم جلوتر مکث کرده ، و با عصای چوبی زیر بغلش   باز می‌گردد و مقابلم  می ایستد .   نگاهی مرموز می‌کند.    سپس با خودش حرف می‌زند و می‌گوید:   این روزها همه دیوانه شدن .  توف.... 

من اعتنا نمیکنم .  و از سوراخ کوچکی که وسط روزنامه کیهان با نوک خودکارم  ایجاد کرده ام  به  داخل کافه ی آنسوی پارک  نگاهی  میدوزم.    یکی از مشتریان قبلی باز می‌گردد و چترش را برداشته و مجدد می‌رود ‌    .   بیرون کافه   یک رهگذر میانسال از فرط سرمای شدید و یخ بندان  لیز  خورده و می افتد  زمین .     من یقه ی پالتویم را بالا میدهم ‌ و خودم را در آن فرو میبرم .   با آنکه مدت هاست  آفتاب به این شهر خیس و بارانی  نتابیده  ولی  عینک سیاهدود شده ی  خود را  بر چشم می‌گذارم،   بلکه شناسایی نشوم،   کلاه سیاه و دور لبه دارم  را  بر سر گذاشته و روزنامه ی خیسم را همانجا بروی نیمکت می‌گذارم  ، تا فرصت از دست نرفته و دیر نشده  میبایست عملیات نجات بشریت را  آغاز کنم .  نفسی عمیق میکشم ،  به گمانم آنقدر خوب خودم را استتار کرده ام که اگر حتی مادرم مرا می‌دید  قادر به شناختنم  نبود  .  چراغ کوچک گازی و مسافرتی را چک میکنم که درست کار کند ‌  ، فنجان فلزی را چک  میکنم تا مبادا سوراخ باشد ‌  .  سپس عزمم را  جزم نموده و با شماره ی سه  از جا برمی‌خیزم، دستانم را درون جیبم میکنم و در خط مستقیمی پیش میروم . .   در چند قدم بالاتر  زن جوانی دست کودکش را می‌کشد و کودک پیوسته به پشت سرش و من چشم دوخته ،  و می‌خندد.    به گمانم به مادرش چیزی گفت. 
آری  مجدد تکرار می‌کند و مرا نشان می‌دهد،   حین عبور از کنارشان می‌شنوم که کورک می‌گوید  :   مامانی اون کارگاه که توی پلنگ صورتی بودش   اینجاست .   اینهاشششش.    
مادرش نگاهی کرد و خنده اش را قورت داد و گفت :  عیبه .  لابد دیوونه ست .  بیا  بریم .   
  من به پشت سرم نگاهی میکنم، ولی اینجا که غیر از من کسی نیست .    در همین لحظه یک زوج جوان جلویم را میگیرند ، و دوربین عکاسی شان را می‌دهند و می‌گویند:  ممکن است چند عکس از ما و این آدم برفی بگیرید.   
 اعتنا نمیکنم . اینها چه الکی خوش هستند ‌ من باید بزرگترین عملیات کائنات و بشریت را به سرانجام مقصود برسانم .  یعنی چه که با آدم برفی و هویج عکس می‌گیرند.   واقعاکه.‌‌‌ ...
سرانجام وارد کافه میشوم .   آونگ بالای درب ورودی  صدا می‌خورد و همه نگاهشان به من دوخته می‌شود .  از فرط بارش برف  کلاهم سفید و پالتو نیز  سفید شده .  تکانی به خودم میدهم و برف ها می‌ریزند و مجدد تبدیل به مردی سیاه‌پوش  میشوم .    سبیل هایم یخ بسته . و آب بینی ام نیز قندیل .   شال گردنم حین ورود لای درب گیر کرده و ناگهان صدای جر خوردنش  سکوت را می‌شکند.    
خب مهم نیست .  نباید تمرکزم را از دست دهم .  به آخرین نقطه ی کافه میروم .  و  پیشخدمت نقابدار  میا ید . .
به او میگویم  ؛  مثل همیشه . 
او می‌گوید:    اولین بار است که تشریف آورده اید کافه .  یعنی چه که مانند  همیشه؟.....    یعنی چه؟... 
عینکم را بر میدارم،   او مرا تازه بجا می‌آورد.    عذر خواهی کرده و تعظیم می‌کند.   به او  فنجان فلزی خودم را میدهم و می‌گویم که لبریز از قهوه کند .    آین میان  شعله ی کوچک آتش را از ساک خارج و بروی میز می‌گذارم،   سه پایه ی کوچک و نیم وجبی را سوارش میکنم ،  فنجان قهوه رسید ‌     من نیز منوی بزرگ کافه را  به حالت ایستاده قرار میدهم تا شعله ی کوچک را پشتش پنهان کنم  .   عالی شد ‌ . حتی   کارگر کافه شک هم نکرد ‌    شعله را روشن و  در کمترین حالت ممکن می‌گذارم.      فنجان فلزی قهوه را برویش گذاشته  و نفسی عمیق میکشم ، چشمانم را می‌بندم  و منتظر میشوم تا به لحظه ی  انجام اولین نافرمانی در بهشت   در روز ازل تله پورت شوم،  بلکه  نگذارم   سیب سرخ هبوط  چیده شود ‌  ،  اوه  خدای من ، باز هم که   یادم رفت  ....  لعنت به این حواس پرتی ‌...    پاکت بزرگ سیب را با خود نیاوردم چرا...... !...  این دوربین عکاسی دیگر از کجا آمده .  در جیب من چه میکند .  درب کافه باز می‌شود.   زوج جوان  همراه پلیس گشتاپو   آمده اند .   پلیس یک باتوم در دست دارد . زن جوان من را نشان می‌دهد و اشاره به دوربین عکاسی در دستم می‌کند .   و می‌گوید: 
خودشه ،   اونم دوربین ماست   .....  

لعنت به این شانس .  روز سیصد و پنجاه شش در سلول انفرادی .    #قهوه_سرد_نشود    #پویش_یک_نویسنده_یک_موضوع  

________

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی