برف میبارد و باز نیز خواهد بارید . زمین جای خوبی برای ادامه زندگانی نیست فکری باید کرد. روز موعود رسیده ، دو چهار سیب سرخ و چهار سیب سبز و چند سیب گلاب و چند تا هم زرد را درون پاکتی گذاشته و به محل مورد نظرم میروم . مخفیانه و با دقت رفتار میکنم . زیرا نمیخواهم عمری اسمم در کتاب های دینی و یا تاریخ ثبت شود ..... بروی ادامه مطلب کلیک نمایید.....
. . کار نیک کردن از پر کردن است . من این خدمت را برای خلق انجام میدهم . و توقع شهرت و ثروت ندارم . کی فکرش را میکرد که عملیات بزرگی مثل این ، چنین راحت و کم هزینه باشد . تمام مراحل این نقشه ، یک به یک حساب شده و با دقت تنظیم شده . من روی نیمکت چوبی منتظر نشسته ام یک فرد گدا لنگ لنگان می آید و زیر لب چند فحش میدهد و میرود . چند قدم جلوتر مکث کرده ، و با عصای چوبی زیر بغلش باز میگردد و مقابلم می ایستد . نگاهی مرموز میکند. سپس با خودش حرف میزند و میگوید: این روزها همه دیوانه شدن . توف....
من اعتنا نمیکنم . و از سوراخ کوچکی که وسط روزنامه کیهان با نوک خودکارم ایجاد کرده ام به داخل کافه ی آنسوی پارک نگاهی میدوزم. یکی از مشتریان قبلی باز میگردد و چترش را برداشته و مجدد میرود . بیرون کافه یک رهگذر میانسال از فرط سرمای شدید و یخ بندان لیز خورده و می افتد زمین . من یقه ی پالتویم را بالا میدهم و خودم را در آن فرو میبرم . با آنکه مدت هاست آفتاب به این شهر خیس و بارانی نتابیده ولی عینک سیاهدود شده ی خود را بر چشم میگذارم، بلکه شناسایی نشوم، کلاه سیاه و دور لبه دارم را بر سر گذاشته و روزنامه ی خیسم را همانجا بروی نیمکت میگذارم ، تا فرصت از دست نرفته و دیر نشده میبایست عملیات نجات بشریت را آغاز کنم . نفسی عمیق میکشم ، به گمانم آنقدر خوب خودم را استتار کرده ام که اگر حتی مادرم مرا میدید قادر به شناختنم نبود . چراغ کوچک گازی و مسافرتی را چک میکنم که درست کار کند ، فنجان فلزی را چک میکنم تا مبادا سوراخ باشد . سپس عزمم را جزم نموده و با شماره ی سه از جا برمیخیزم، دستانم را درون جیبم میکنم و در خط مستقیمی پیش میروم . . در چند قدم بالاتر زن جوانی دست کودکش را میکشد و کودک پیوسته به پشت سرش و من چشم دوخته ، و میخندد. به گمانم به مادرش چیزی گفت.
آری مجدد تکرار میکند و مرا نشان میدهد، حین عبور از کنارشان میشنوم که کورک میگوید : مامانی اون کارگاه که توی پلنگ صورتی بودش اینجاست . اینهاشششش.
مادرش نگاهی کرد و خنده اش را قورت داد و گفت : عیبه . لابد دیوونه ست . بیا بریم .
من به پشت سرم نگاهی میکنم، ولی اینجا که غیر از من کسی نیست . در همین لحظه یک زوج جوان جلویم را میگیرند ، و دوربین عکاسی شان را میدهند و میگویند: ممکن است چند عکس از ما و این آدم برفی بگیرید.
اعتنا نمیکنم . اینها چه الکی خوش هستند من باید بزرگترین عملیات کائنات و بشریت را به سرانجام مقصود برسانم . یعنی چه که با آدم برفی و هویج عکس میگیرند. واقعاکه. ...
سرانجام وارد کافه میشوم . آونگ بالای درب ورودی صدا میخورد و همه نگاهشان به من دوخته میشود . از فرط بارش برف کلاهم سفید و پالتو نیز سفید شده . تکانی به خودم میدهم و برف ها میریزند و مجدد تبدیل به مردی سیاهپوش میشوم . سبیل هایم یخ بسته . و آب بینی ام نیز قندیل . شال گردنم حین ورود لای درب گیر کرده و ناگهان صدای جر خوردنش سکوت را میشکند.
خب مهم نیست . نباید تمرکزم را از دست دهم . به آخرین نقطه ی کافه میروم . و پیشخدمت نقابدار میا ید . .
به او میگویم ؛ مثل همیشه .
او میگوید: اولین بار است که تشریف آورده اید کافه . یعنی چه که مانند همیشه؟..... یعنی چه؟...
عینکم را بر میدارم، او مرا تازه بجا میآورد. عذر خواهی کرده و تعظیم میکند. به او فنجان فلزی خودم را میدهم و میگویم که لبریز از قهوه کند . آین میان شعله ی کوچک آتش را از ساک خارج و بروی میز میگذارم، سه پایه ی کوچک و نیم وجبی را سوارش میکنم ، فنجان قهوه رسید من نیز منوی بزرگ کافه را به حالت ایستاده قرار میدهم تا شعله ی کوچک را پشتش پنهان کنم . عالی شد . حتی کارگر کافه شک هم نکرد شعله را روشن و در کمترین حالت ممکن میگذارم. فنجان فلزی قهوه را برویش گذاشته و نفسی عمیق میکشم ، چشمانم را میبندم و منتظر میشوم تا به لحظه ی انجام اولین نافرمانی در بهشت در روز ازل تله پورت شوم، بلکه نگذارم سیب سرخ هبوط چیده شود ، اوه خدای من ، باز هم که یادم رفت .... لعنت به این حواس پرتی ... پاکت بزرگ سیب را با خود نیاوردم چرا...... !... این دوربین عکاسی دیگر از کجا آمده . در جیب من چه میکند . درب کافه باز میشود. زوج جوان همراه پلیس گشتاپو آمده اند . پلیس یک باتوم در دست دارد . زن جوان من را نشان میدهد و اشاره به دوربین عکاسی در دستم میکند . و میگوید:
خودشه ، اونم دوربین ماست .....
لعنت به این شانس . روز سیصد و پنجاه شش در سلول انفرادی . #قهوه_سرد_نشود #پویش_یک_نویسنده_یک_موضوع
________