در عبور از کوچه پس کوچه های به هم گره خورده ی شهر .
...
در عبور از کوچه پس کوچه های به هم گره خورده ی این شهر خیس و باران زده ، به میدان اصلی شهر میرسم ، زمان سوار بر عقربه های ساعت گرد شهرداری ، تیک تاک کنان به پیش میروند، و من نیز بی مقصد شهر را مرور میکنم، عاقبت به سنگ قبری سیاه می رسم و یک گام جلوتر از رد پایم می ایستم ، عکس بی روح پدربر سنگ گرانیتی ، جیک جیک گنجشکهای نشسته بروی شاخه ، گلدان شکسته ، ریشه ی تشنه ی شمعدانی های پژمرده، خلق شعله ی لرزان شمع ، رقص شعله در گذر یک نسیم ، درد دلهای پسرانه ای پشت سکوتم پنهان ، صدای خنده ی کودکانه هایم در یاد، مرور ناخواسته ی خاطراتی رفته بر باد، مردمانی سیاه پوش و عزادار ، صدای قران و تلاوت ایات ، تعارف خیرات، حلوا و خرمای سیاه پوش ، عبور لنگ لنگان پیرمردی گدا همراه با فحش هایی زیر لب و تکه نانی در آغوش ، ظهور یکباره ی پیرمردی قران خوان و هجوم جوانی سیگار به لب و ژولیده با دبه ی ابی سوراخ بر دوش ، و یک جاروب حصیری با دسته ی جوراب ، حضور پیرزن متکدی از پشت سر ، ازدحام و فرار سکوت و جر خوردن یک خلوت ، هجوم عطر شیرین گلاب به عطر تند مشهد ، رقابت شدید برای کسب رزق و روزی هلال در قبرستان ، فاتحه های سرپایی و دستهای نیاز برقرار ، شستشوی سنگ قبر غریبه ی کناری به اشتباه توسط جوان دود الوده ، و درخواست انعام آن هم اجباری و زور ، چهره ی غم گرفته ی دخترک گل فروش با همان روسری رنگ پریده و همیشگی ، شهادت شاخه گل گلایل بر سنگ سیاه گرانیت ، به جرم بودن تنها گل بی خار ، عاقبت فرجامش قبرستان است این گل ، در عوض خانه ها همگی پر از کاکتوس های خشن ، خیابان های شهر و رژه ی جوانان خوش پوش و فشن ، ...... ورود لشکر ابرهای سیاه به اسمان شهر ، خیمه ی سنگین ابری سیاه و لجباز ، سکوت معنادار اسمان ، فحش های زیر لب پیرمردی گدا و پوست موزی افتاده در راه ، صدای جیغ ترمز مآشینی مست و شتابزده و ضربه ی اخر به سر من به اسفالت ، تجمع و ازدحام ، صدای اژیر امبولانس و همراهی من با پرستاران ،تا به درمانگاه و بخش اورژانس ، پرستار میگوید ، جوان بود ، حیف شد، فوت شده ، راننده ناباورانه میگوید ؛ بیمه.... بیمه ندارم.....من تکیه به دیوار اورژانس غرق در تفکر و گیج از شباهت متوفی و مرحوم
براستی چرا اینقدر این جوان بیچاره و رفته از دنیا برایم آشناست ...
گویی عمری او را میشناختم
شبیه همانی هست که هر روز او را درون آیینه میدیدم
، نمیدانم چرا احساس سبکی و رهایی دارم ، گویی هزاران صخره از شانه هایم کاسته شده ، ایستاده ام و در کمال حیرت پدر را میبینم ، با دهانی باز میپرسم ، مگه تو نمرده بودی پدر؟پدر لبخندی بر لبسمت نور باید رفتبازگشت همه بسوی اوست