داستان اینترنتی

وبلاگ داستان مجازی

داستان اینترنتی

وبلاگ داستان مجازی

داستان اینترنتی

هر شخصی داستانی دارد ولی گاه به جبر روزگار و شاید مردمان ناسازگار حوادث عجیبی در زندگی افراد رخ میدهد ، اکثر اوقات نیز زود فراموش میشوند اما ما داستان های شما را به واژه تبدیل کرده و واژگان را به صف میکشیم تا روایت کنیم هرآنچه بر شما گذشت . تاریخ نیز با گذشت زمان حق را از ناحق و صحیح را از غلط تمیز خواهد داد و بهترین قاضی خواهد شد در این میان . نوشتن از ما ، روایت زندگی از شما

آخرین مطالب

داستان کوتاه ادبی

 در عبور از کوچه پس کوچه های به هم گره خورده ی شهر .داستان کوتاه ادبی...

در عبور از کوچه پس کوچه های به هم گره خورده ی این شهر خیس و باران زده ، به میدان اصلی شهر میرسم ، زمان سوار بر عقربه های ساعت گرد شهرداری ، تیک تاک کنان به پیش میروند، و من نیز بی مقصد شهر را مرور میکنم، عاقبت به سنگ قبری سیاه می رسم و یک گام جلوتر از رد پایم می ایستم ، عکس بی روح پدربر سنگ گرانیتی ، جیک جیک گنجشکهای نشسته بروی شاخه ، گلدان شکسته ، ریشه ی تشنه ی شمعدانی های پژمرده، خلق شعله ی لرزان شمع ، رقص شعله در گذر یک نسیم ، درد دلهای پسرانه ای پشت سکوتم پنهان ، صدای خنده ی کودکانه هایم در یاد، مرور ناخواسته ی خاطراتی رفته بر باد، مردمانی سیاه پوش و عزادار ، صدای قران و تلاوت ایات ، تعارف خیرات، حلوا و خرمای سیاه پوش ، عبور لنگ لنگان پیرمردی گدا همراه با فحش هایی زیر لب و تکه نانی در آغوش  ، ظهور یکباره ی پیرمردی قران خوان و هجوم جوانی سیگار به لب و ژولیده با دبه ی ابی سوراخ بر دوش ، و یک جاروب حصیری با دسته ی جوراب ، حضور پیرزن متکدی از پشت سر ، ازدحام و فرار سکوت و جر خوردن یک خلوت ، هجوم عطر شیرین گلاب به عطر تند مشهد ، رقابت شدید برای کسب رزق و روزی هلال در قبرستان ، فاتحه های سرپایی و دستهای نیاز برقرار ، شستشوی سنگ قبر غریبه ی کناری به اشتباه توسط جوان دود الوده ، و درخواست انعام آن هم اجباری و زور ، چهره ی غم گرفته ی دخترک گل فروش با همان روسری رنگ پریده و همیشگی ، شهادت شاخه گل گلایل بر سنگ سیاه گرانیت ، به جرم بودن تنها گل بی خار ، عاقبت فرجامش قبرستان است این گل ، در عوض خانه ها همگی پر از کاکتوس های خشن ، خیابان های شهر و رژه ی جوانان خوش پوش و فشن ، ...... ورود لشکر ابرهای سیاه به اسمان شهر ، خیمه ی سنگین ابری سیاه و لجباز ، سکوت معنادار اسمان ، فحش های زیر لب پیرمردی گدا و پوست موزی افتاده در راه ، صدای جیغ ترمز مآشینی مست و شتابزده و ضربه ی اخر به سر من به اسفالت ، تجمع و ازدحام ، صدای اژیر امبولانس و همراهی من با پرستاران ،تا به درمانگاه و بخش اورژانس ، پرستار میگوید ، جوان بود ، حیف شد، فوت شده ، راننده ناباورانه میگوید ؛ بیمه.... بیمه ندارم.....من تکیه به دیوار اورژانس غرق در تفکر و گیج از شباهت متوفی و مرحوم

  براستی چرا اینقدر این جوان بیچاره و رفته از دنیا  برایم آشناست ...

 گویی عمری او را میشناختم 

شبیه همانی هست که هر روز او را درون آیینه میدیدم

، نمیدانم چرا احساس سبکی و رهایی دارم ، گویی هزاران صخره از شانه هایم کاسته شده ، ایستاده ام و در کمال حیرت پدر را میبینم ، با دهانی باز میپرسم ، مگه تو نمرده بودی پدر؟پدر لبخندی بر لبسمت نور باید رفتبازگشت همه بسوی اوست

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی