داستان اینترنتی

وبلاگ داستان مجازی

داستان اینترنتی

وبلاگ داستان مجازی

داستان اینترنتی

هر شخصی داستانی دارد ولی گاه به جبر روزگار و شاید مردمان ناسازگار حوادث عجیبی در زندگی افراد رخ میدهد ، اکثر اوقات نیز زود فراموش میشوند اما ما داستان های شما را به واژه تبدیل کرده و واژگان را به صف میکشیم تا روایت کنیم هرآنچه بر شما گذشت . تاریخ نیز با گذشت زمان حق را از ناحق و صحیح را از غلط تمیز خواهد داد و بهترین قاضی خواهد شد در این میان . نوشتن از ما ، روایت زندگی از شما

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

داستان کوتاه ادبی

داستان کوتاه ادبی  بازنشر از همبود گاه  

رژ لب لجنی

۱۴۰۰/۰۴/۲۵ +4000لایک 14:17 دنبال کنندگانk55 نگارندگان  همبودگاه   ستاره معاف   بهناز بدرزاده  زرین کوب زرین ،  حسام زاهدی ، الهه جعفرپور ، مهین فلاح ، و شهروز براری صیقلانی

« رژ لجنی» | شبکه اجتماعی کتاب
یاد ان جمله ای می افتی بی اختیار که روزی نوشته بودش در نامه ای عاشقانه :

  نذر کردم هرجایی خطت را ببینم  بوسه بزنم بر آن ، حال پس کی خط لب میکشی بانو....

 خنده ات میگیرد از عشق های قدیمی در راه و نیمه راه کوچه پس کوچه های به هم گره خورده ی مسیر مدرسه ....

رو به آینه تمام قد، روی صندلی می‎نشینی و خط چشمت را با دقت تمام در امتداد چشم‎هایت می‎کشی. موهای بافت شده‎ات را از نو چک می کنی که یک وقت تارهای کوتاه از آن بیرون نزده باشد. همان‎طور رو به آینه از چند زاویه

لبخند ملیحی به خودت تحویل می دهی. مثل راننده‎ای که فرمان را توی دست داشته و باید حواسش باشد تا با سرعت مجاز رانندگی کند، تو هم در این دیدار اول باید نیشت را کنترل کنی که یک وقت تا بناگوش باز نشود و صدای قهقه ات همه‎جا را نگیرد. همین لبخند ملیح کافی است. طوری که گونه هایت بالا بزند و احیاناً دندان عصب‎کشی شده‎ای که با ماده مایل به نقره‎ای رنگ پر شده است، نمایان نشود.

حالا نوبت آن است تا از میان رژلب‎هایت یکی را انتخاب کنی.«صورتی پامچالی مایع»، «مرجانی روشن  لیدو[1]» ، «نارنجی مایل به گوشتی  یوبی[2]» و «مای[3] قرمز اناری» تمام رژ‎لب‎های توی جعبه روی میز هستند که با دیدن آن‎ها  مردد مانده‎ای کدامشان را انتخاب کنی. اوایل جوانی سر هر قراری که می‎رفتی دوست داشتی رژ لب مایع بزنی و خط لبی تیره دور تادورش بکشی. آن‎طوری لب‎هایت زیباتر به چشم می‎آمد. اما مابعد خجالت می‎کشیدی از این که وقتی از سر میز بلند می‎شدی رژ لبت دورتادور لبه فنجان قهوه‎ات را قرمز کرده بود. تا به خانه می‎رسیدی دیگر اثری از آن روی لب‎هایت باقی نمی‎ماند. خوب که فکر می‎کنی توی یکی از همان قرارها، خجالت کشیدنت، سوژه خنده یکی از پسرها شده بود.همان که قشنگ می خندید. شعرهای قشنگ بلد بود.همان که پتو را می‎کشیدی روی سرت و تا صبح گریه می‎کردی که دیگر نمی‎توانستی او را ببینی و تا مدت ها بخاطر او از خواب و خوراک افتاده بودی. خنده ات می‎گیرد از این که حالا هرچقدر هم آن جا خشکت بزند و به آن رژ لب صورتی مایع خیره بمانی  نمی‎توانی علت جدا شدنتان که هیچ، حتی نامش را بخاطر بیاوری. فقط یک شعر روی یک تکه کاغذ با دست خط، خودش لابه لای دفتر خاطراتت باقی مانده است. به سراغ دفترت می‎روی بلکه نامش را از آن بیرون بکشی.« کنم هر شب دعایی کز سرم بیرون رود مهرش، ولی آهسته می گویم خدایا بی‎اثر باشد.» خیره می‎مانی به سری که یک دنده اش کم است و مهری که قلم خوردگی دارد و « س.ر» مبهم پایین شعری که باید حدس بزنی چه اسمی بوده است! چند تایی رز خشک شده از لابلای دفتر خاطرات روی قالی می‎افتد و آنقدر خشک و شکننده شده‎اند که جمع کردنشان فایده ای ندارد. به خودت می آیی و به ساعت نگاه می‎کنی که یک وقت دیرت نشود. اما هنوزنمی‎توانی از بین رژ‎لب‎ها یکی را انتخاب کنی. شروع‎های خوب همیشه با قرمز شروع می شد. یک مای قرمز اناری. پر از شور و شوق بودی. رو به آینه نمی ایستادی. به خنده‎هایت، به حرف‎هایی که باید می زدی فکر نمی کردی. فقط وقت‎هایی که خجالت می‎کشیدی کف دستت را نیشگون می‎گرفتی. مثل قرارهایت با امید که ساعت‎ها با هم کوه می‎رفتید. حرف می‎زدید. از درسش می‎گفت، از خانواده اش، از خوابگاه و دوست هایش و غذاهای عجیب و غریبی که من‎درآوردی از خودش در می‎آورد. مثل یک پلان سینمایی، صحنه‎ای توی ذهنت ثبت شده بود. عقب او می‎رفتی، کوله به پشت، درست لحظه ای که عرق از پشت گوشش روی یقه آبی رنگ لباسش چکید، احساس کردی که چقدر دوستش داری و حس جمله پایانی کتابی را داشتی که تازه تمام کرده بودی:«یک دقیقه تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟[4]» اما خوب یادت است دیگر خسته شده بودی. صبح که از خواب بلند می‎شدی با یک پیام صبح بخیر طولانی شروع می‎شد. ظهر با «راستشو بگو نهار بی من چی خوردی؟ و دیگه چه خبر» عصر با«چیکار میکنی؟میای بیرون ببینمت؟ ودیگه چه خبر» و شب با «رفتی خونه چرا اس ندادی؟! نگران شدم. دیگه چه خبر؟؟؟». اوایل مای قرمز می‎زدی بعد صورتی لیدو و آخرسر نارنجی مایل به قهوه‎ای. استعداد آشپزیش هم از یک تخم مرغ و سوسیس ریز ریز شده با اسفناج و یکی دو قاشق رب گوجه‎فرنگی و کمی فلفل سیاه به یک تخم مرغ آب پز شده افول پیدا کرده بود.

-«احساسات آدم که یخچال و ماشین لباسشویی نیست تا گارانتی داشته باشد. نمی شود تضمینش کرد که سال‎ها همان‎طور بماند که بوده است...ما همدیگه رو دوست داشتیم اما حالا...» و طوری با به کار بردن «ما» و جمع بستن او با خودت حرفت را تمام کردی مثلاً می‎خواستی مجال مخالفت را از او بگیری مثلاً می‎خواستی غرورش را زیر پا نگذاری و این تصمیمی را که گرفته بودی به نام خودت و او تمام کنی. اما جالب این‎جاست که لرزش گوشه لب‎هایش، طوری که تمام سعی خود را می‎کرد تا لبخندش را پنهان کند و برق زدن چشم‎هایش را وقتی حرف‎هایت تمام شد را هنوز هم می‎توانی تصور کنی.

«مرجانی» را همیشه آقای ایگرگ دوست داشت. آنقدر برایت ناشناخته بود که اسمش را همین گذاشته بودی. هرشب با تماس تصویری صورت مثل لبو سرخ‎شده و چشم‎هایش را می‎دیدی که خمارآلود، آلبالو گیلاس می‎چید. شنیده بودی آدم که زیادی مست شود خود واقعی‎اش را رو می‎کند. درست وقتی چشم‎هایش به زور بالا می‎آمد، گیرش می انداختی. سؤال پیچش می‎کردی. حرف می‎زد. از کودکیش می‎گفت. از جای کمربندهایی که تا روزها پشتش را کبود کرده بود. فرار کردن از مدرسه، گول زدن دخترها و قرض‎های زیادی که بالا آورده بود و جدا شدن از زنی که هنوز هم دوستش داشت. زخم روی دستش را نشانت می‎داد. با همسرش دعوایش شده و دستش را از سر لج مشت کرده و به آینه کوبانده ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی