یار مهربان قصه پاییزی ام
امروز میخواهم
از یاری بگویم که برایم
با شکوه بوده و هست
یاری که من دیدم
یاری که من دوستش داشته و دارم
یاری که برایم نماد استواری و امید و ایمان بوده و هست
یاری که
مرگ که هیچ ،
خستگی را خسته کرده بود
یاری که به من فرصت ناب زندگانی بخشید
و پیوسته طول زندگی قر زد و انرا به کامم تلخ کرد
بانوی قصه ی ما ، زنی ست خاص
زنی که نه فقط زنده ، که زندگی کردن میدانست
زندگی می کرد
و زندگی میداد
با آنکه زمینی بود
اما از جنس ماه و خورشید بود
روشن میکرد هر جا که بود
از قبیله آب بود و باران
می ساخت و تغییر میداد آنجا که پا می نهاد
از تبار دریاها بود
وسیع و آرام
عمیق و سرشار از ناشناخته ها
شاید زمانی که قمار عشق کرد
به یاری قدیمی اما باوفا دل بست
یاری که از پشت سالهای دور می شناخت
یاری که زخم خورده ی عشق بود و خوش سخن
شوخ بود و پر شور
شعر بود و موسیقی
قمار عشق را آغاز کرد زن قصه ی ما
لانه ی عشقی ساخت
بانوی خانه شد
مادر شد
رنگ خوشبختی از پشت هاله ی ابهام و محومانندی ظاهر شد
بانو لبخندی از سر آرامش و شاید خوش خیالی به لب نشاند
نیمه شب بود و آسمان سرخ
تقویم بر میخ زنگار زده ی دیوار آویزان
ایام به وقت سال شش و هشت ۶۸
محله در خواب خوش و صدای پارس سگ ها
حادثه ای در کمین بود
دل زمین لرزید
۶/۸ ریشتر
لانه ی خوشبختی هایشان با خاک یکسان شد
هجرت و جاده تنها راه چاره بود
به شهر خیس و باران زده ی رشت بازگشت
از خط صفر آغاز گشت
چه سخت و کسل کننده بود شیب پیشرفت
بانوی قصه ی ما اجاره نشینی و جبر روزگار
چند تقویم گذشت
بانو پنجره های برای خانه ی خود را پرده زد
بانو چند غزل بالاتر همسرش و یار اول و آخرش را از دست داد
همان روزی ک گربه ی سیاه و شوم روزگار
در سیاهی شب از لانه ی پیچک یاس
هجومی ناباورانه بر آرامش یاکریم ها برد
یکی گریخت به دل آسمان و دیگری اسیر و مبتلای مرگ شد.
بانو ماند و سنگ قبر سیاه
رخت عذا
بانو عاشق و شیفته ی دخترش بود
او را دلیل شادی هایش میشمرد
اما دیر یا زود این شادی هم به خانه ی بخت خواهد رفت
بانو می ماند و قر قر های ناتمام و تبعیض
من نیز سوم شخص مفرد
همان شنونده ی یک عمر قر قر های زورکی
من نیز در بازی عشقی حقیقی به غم نشستم
زمین خوردم اما نشکستم
به تنهایی سر پا ایستاده و به روزگار نباختم
اما اکنون که با خنده به تماشا نشسته ام
به کوه و به دریا
به ماه و خورشید
وبه آب و باران
به دریا و مهربانی فکر میکنم
کسی که بی وفای قصه ی عشق بود
بازنده نشسته است
و دست طبیعت درب هر خواستگاری را برویش بسته است
او به خزانی بی انتها نشسته اما اسمش همچنان بهار مانده
بهار
پشیمان از عشق
خسته از عاشقی
سیر از سیب سرخ حوا
اما همچنان شیدای و عقلی شیرین و دور
دلتنگ نور
سرشار از اشتباه و منطقی شور
اما من همچنان
فارغ از او
دلشاد از هجران او
اما ناراضی ام از اندوه او
به امید خوشبختی او
دلشاد خواهم شد از شادی او .
چرا آن یار پرشور و شر
سکوت و تنهایی را ترجیح میدهد
چرا از مرگ می گوید
تمام دلخوشی من
شاد بودن و بالندگی توست .
وقتی تمام غصه دنیا در دلم تلنبار میشود
مابین اشک هایم
و ...
زیر بار ...
و زخمی تازیانه های ...
دلمرده از شور بختی هایم
خسته از بار رسوایی
تنها دلخوشم
که روزگاری کسی را دیدم
و با کسی هم صحبت شدم
که معنی زندگی را میدانست
و اکنون با مهربانی ناپیدایش
هنوز بمن لطف دارد
هنوز گرمای محبتش
را از سردی کلامش و نوشتار گاه به گاهش
حس می کنم
دلم می گیرد وقتی از مرگ می گویی .
مباد که نقشی در این حس و حال داشته باشم !!
اما اگر
سکوتت را بر من فریاد میزنی
به جانم خریدارم
اگر تنهاییت سهم من است
دوستش میدارم
و به تو اعتماد دارم
اما تنهایی و سکوتی
که کوره داغ زندگیت را سرد کند
برایم سخت است و دردآور
اگر چه ته دلم مطمئنم که روح سرکش و نا آرام تو
شادست و متصل به روح باران
شادی در قلب تو جاری و ابدی است .
و اما باز میگردیم به بانوی قصه ی ما
یعنی مادرم
ای مادر ای مهربانا :
شاد باش
شاد زندگی کن
بخوان
بشنو
بنویس
و برقص
که بماند امید در دنیا
نگفته باشی حرفهای پر قرقرت را
خودم شنیدارم همه را
تو نمیدانی که چه با شکوهی
و خدشه می اندازی بر شکوهت
با قرقرهای ناتمام.
الهی هزار سال قرقر هایت برقرار باشد
هیچ اعتراضی نیست
در عوض _ فقط ، باشد.
و نباشد روزی که نباشد قرقرهای ناتمامت.
مادرم شما
عزیز هستی .
و دوست داشتنی .
کسی که آرزویی جز شادی و سلامتیت ندارد .
#شین_براری
زیبا بود خودا مادرت رو نگهداره برات شین جان