داستان اینترنتی

وبلاگ داستان مجازی

داستان اینترنتی

وبلاگ داستان مجازی

داستان اینترنتی

هر شخصی داستانی دارد ولی گاه به جبر روزگار و شاید مردمان ناسازگار حوادث عجیبی در زندگی افراد رخ میدهد ، اکثر اوقات نیز زود فراموش میشوند اما ما داستان های شما را به واژه تبدیل کرده و واژگان را به صف میکشیم تا روایت کنیم هرآنچه بر شما گذشت . تاریخ نیز با گذشت زمان حق را از ناحق و صحیح را از غلط تمیز خواهد داد و بهترین قاضی خواهد شد در این میان . نوشتن از ما ، روایت زندگی از شما

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

خاطره

   یار مهربان قصه پاییزی ام 


امروز میخواهم 

از یاری بگویم که برایم 

با شکوه بوده و هست 

یاری که من دیدم 

یاری که من دوستش داشته و دارم 

یاری که برایم نماد استواری و امید و ایمان بوده  و هست  

 

 یاری  که 

مرگ که هیچ ،

خستگی را خسته کرده بود 

یاری که به من فرصت ناب زندگانی بخشید 

و پیوسته طول زندگی قر  زد و انرا به کامم تلخ کرد 

 بانوی قصه ی ما  ، زنی ست خاص 

زنی که نه فقط زنده ، که زندگی کردن میدانست 

زندگی می کرد 

و زندگی میداد

با آنکه زمینی بود 

اما از جنس ماه و خورشید بود 

روشن میکرد هر جا که بود 

از قبیله  آب  بود و باران 

می ساخت و تغییر میداد آنجا که پا می نهاد  

از تبار دریاها بود

وسیع و آرام 

عمیق و سرشار از ناشناخته ها 

شاید زمانی که قمار عشق کرد

به  یاری قدیمی اما باوفا  دل بست

 یاری که از پشت سالهای دور  می شناخت

  یاری که  زخم خورده ی عشق بود و خوش سخن 

شوخ بود و پر شور

شعر بود و موسیقی  

  قمار عشق را آغاز کرد زن قصه ی ما

   لانه ی عشقی ساخت 

  بانوی خانه شد

 مادر شد 

 رنگ خوشبختی از پشت هاله ی ابهام و محومانندی  ظاهر شد

  بانو لبخندی از سر  آرامش و شاید خوش خیالی به لب نشاند

  نیمه شب بود و آسمان سرخ 

 تقویم بر میخ زنگار زده ی دیوار آویزان 

 ایام به وقت سال شش و هشت    ۶۸

  محله در خواب خوش و  صدای پارس سگ ها  

  حادثه ای در کمین بود 

  دل زمین لرزید 

 ۶/۸ ریشتر 

 لانه ی خوشبختی هایشان با خاک یکسان شد 

 هجرت و جاده تنها راه چاره بود 

  به شهر خیس و باران زده ی رشت بازگشت 

  از خط صفر آغاز گشت 

 چه سخت و کسل کننده بود شیب پیشرفت 

  بانوی قصه ی ما اجاره نشینی و  جبر روزگار

 چند تقویم گذشت 

 بانو پنجره های برای خانه ی خود را پرده زد 

بانو  چند غزل بالاتر   همسرش و یار اول و آخرش را از دست داد 

 همان روزی ک گربه ی سیاه  و شوم روزگار 

در سیاهی شب  از لانه ی پیچک یاس 

 هجومی ناباورانه بر آرامش  یاکریم ها برد 

 یکی گریخت به دل آسمان و دیگری اسیر و مبتلای مرگ شد. 

  بانو ماند و سنگ قبر سیاه 

 رخت عذا  

بانو عاشق و شیفته ی دخترش بود

 او را دلیل شادی هایش میشمرد 

  اما دیر یا زود  این شادی هم به خانه ی بخت خواهد رفت

 بانو می ماند و قر قر های ناتمام و تبعیض 

  من نیز سوم شخص مفرد 

 همان شنونده ی یک عمر قر قر های  زورکی

 من نیز در بازی عشقی حقیقی  به غم نشستم

  زمین خوردم   اما  نشکستم 

به تنهایی سر پا ایستاده و به روزگار نباختم 

اما اکنون که با خنده  به تماشا نشسته ام 

به کوه و  به دریا

به  ماه و خورشید

وبه آب و باران

 به دریا و مهربانی فکر میکنم

کسی که بی وفای قصه ی عشق بود 

  بازنده نشسته است 

  و دست طبیعت درب هر خواستگاری را برویش بسته است

 او به خزانی بی انتها نشسته اما اسمش همچنان بهار مانده

 بهار

پشیمان از عشق 

خسته  از عاشقی 

سیر از سیب سرخ حوا 

اما همچنان شیدای و عقلی شیرین و دور

دلتنگ نور

سرشار از اشتباه و منطقی شور

 اما من همچنان

 فارغ از او 

دلشاد از  هجران او

  اما ناراضی ام از اندوه او

 به امید  خوشبختی او

  دلشاد خواهم شد از شادی او .

 

چرا آن یار  پرشور و شر

سکوت و تنهایی را ترجیح میدهد

چرا از مرگ می گوید 

تمام دلخوشی من 

شاد بودن و بالندگی توست .

وقتی تمام غصه دنیا در دلم تلنبار میشود

مابین اشک هایم 

و ...

زیر بار ...

و زخمی تازیانه های ...

دلمرده از شور بختی هایم 

خسته از بار رسوایی

تنها دلخوشم 

که روزگاری کسی را دیدم 

و با کسی هم صحبت شدم 

که معنی زندگی را میدانست 

و اکنون با مهربانی ناپیدایش 

هنوز بمن لطف دارد

هنوز گرمای محبتش

را از سردی کلامش و نوشتار گاه به گاهش

حس می کنم

دلم می گیرد وقتی از مرگ می گویی . 

مباد که نقشی در این حس و حال داشته باشم !!

اما اگر 

سکوتت را بر من فریاد میزنی 

به جانم خریدارم 

اگر تنهاییت سهم من است 

دوستش میدارم 

و به تو اعتماد دارم 

اما تنهایی و سکوتی

که  کوره داغ زندگیت را سرد کند

برایم سخت است و دردآور

اگر چه ته دلم مطمئنم که روح سرکش و نا آرام تو 

شادست و متصل به روح باران 

شادی در قلب تو جاری و ابدی است .

و اما باز میگردیم به بانوی قصه ی ما

   یعنی مادرم

   ای مادر   ای مهربانا :

شاد باش 

شاد زندگی کن 

بخوان 

بشنو 

بنویس

و برقص 

که بماند امید در دنیا 

نگفته باشی حرفهای پر قرقرت را 

 خودم شنیدارم همه را 

 تو نمیدانی که چه با شکوهی 

 و خدشه می اندازی بر  شکوهت 

با قرقرهای ناتمام.

الهی هزار سال قرقر هایت   برقرار باشد

  هیچ اعتراضی نیست 

  در عوض  _  فقط ، باشد.

 و نباشد روزی که نباشد قرقرهای ناتمامت.

مادرم شما 

عزیز هستی . 

و دوست داشتنی .

کسی که آرزویی جز شادی و سلامتیت ندارد .

#شین_براری

  • ۰۰/۰۷/۱۳
  • وبلاگ رمان عشقی

شین براری

مادر شین براری

نظرات (۵)

زیبا    بود   خودا  مادرت رو نگهداره برات شین جان


    Link here

       

     شد یکبار  اسم بهاره  رو  نیاری  شهروز عزیز ؟ 

    کجای قلبت جا خوش کرده  که هر طرف میچرخی   انعکاسش  آیینه ی افکارت میشود !...

  • ملیکا موحد
  • این که واسه  شین براری نیست .   محدثه و سارا  مودب   اومدن و بجای یه نویسنده دیگر   خودشون رو  جا  زدن و وبلاگ  راه انداختن .          #لودادم 


    سلام
    نوجوانان یکی از اصلی ترین قهرمانان دوران دفاع مقدس هستند که با سن و سال کمشان حماسه ها آفریدند.  زندگی 10 شهید نوجوان از سراسر ایران را در نوید شاهد مرور می کنیم .

    اینها می تونن برای علاقمندان داستان نویسی موضوعات جذاب و ماندگاری باشند.

     ان شاءالله در امور خیر موفق باشید

     

    عین شکیبا   خجالت بکش. کمتر  تبلیغ  شهادت کودکان بی گناه  رو  کن.  

    یجا خوندم  ما  رو  شیطان صفت  خطاب کرده  بودی 

    حالم از خودم به هم خورد که  واسه چنین فردی احترام قایل بودم.

     

    خجالت بکش.     من لااقل  از  خودم و  دوستانم شناخت دارم  و میدونم  شهروز خان  چه انسان نازنینی  هست.  اگر  تو نماینده ی نظامی   و ما  شیطان  که  باید  بگم     واقعا  تاسف. 

     

    چون  حرفت و ادعات   دروغ محض هست. زیرا بر حقانیت کسانی که شیطان خطاب کردی  ایمان دارم. و میفهمم که خیلی فرق بین اون و امثال تو هست

     

    اونی که در قبال توهین و بی ادبی ات  به ما گفت ؛ 

    خب  حق داره 

      چون تصویر زشتی رو از ما  مشاهده کرده. و  شناخت کمی داره.  و مقصر هم  کسی نیست.    و جبر زمانه ست و فاصله ها  سبب  چنین سوتفاهمی شده. 

    بعد  رفت جلوی چشم ما توی کانون  به وبلاگ شما.  خیال کردیم الان  حال تو رو میگیره  و خوب درسی بهت میده.  رفت و بلند بلند و شکیل  و.زیبا  یک مطلب از خاطرات شهدا  خواند. همه گوش کردیم.  تمام که شد.   آقای براری دستپاچه شذ .  گفت    نمیتونم  به عین شکیبا   اینو  نگم.  اگر نگم   عذاب وجدان میگیرم.   

    ما ذوق کردیم که خیال کردیم میخواد  فحشت بده.  و تشویقش کردیم  و اونم رفت توی قسمت کامنت ها  نوشت - 

     درود و عرض ادب و احترام 

    سپاس از مطلب خوبتان. ولی ظاهرا  قسمت انتعای خاطره که خودکار بیت المال بوده   را  با غلط املایی تایپ  کردید .   اصلاح کنید لطفا

     

    بعد هم  ارسال کرد و یه نغس راخت کشیذ.  و گفتیم     این چه کاری بود استاد؟ 

    چرا پس هیچی ننوشتید براش؟ 

    گفت  خب نوشتم  تا اصلاح کنه غلط تایپی  مطلبش رو   

     

    بعد که اعتراض کردیم  گفت!    والا  با شکیبا  موافقم     شماها از بس بی تجربه و کم سواد هستیذ  که  حق داره  لشکر شیطان فرض کنه شماها رو 

     

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی